سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاسین

داستانهای زیبا

سلام دوستان

خسته نباشید ، باز هم براتون داستان های زیبا و عبرت آموزی را آوردم که امیدوارم خوشتون بیاد...

فقر

روزی مردی ثروتمند پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید : ((نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟)) پسر پاسخ داد: (( عالی بود پدر!)) پدر پرسید: (( آیا به زندگی آنها توجه کردی؟)) پسر پاسخ داد: (( فکر می کنم)) پدر پرسید:(( چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟))  پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی پاسخ داد: ((فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست.))در پایان حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: (( پدر متشکرم که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!!!))

نمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادی

 قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست و شما خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که ازگودال بیرون بپرند اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون شما نمی توانید از گودال خارج شوید و به زودی خواهید مرد! بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش بر داشت. او بی درنگ به داخل گودال افتاد و مرد.اما قورباغه دیگر با حداکثر تلاشش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کردو سر انجام از گودال خارج شد. وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع تمام مدت او فکر می کرده دیگران او را تشویق می کنند!!!